کتاب صوتی یهودی سرگردان نوشته‌ی اوژن سو، یک رمان کلاسیک فرانسوی است که داستان مردی یهودی را روایت می‌کند که تفاوت ویژه‌ای با دیگر انسان‌ها دارد. این مرد یهودی از آن جهت که هیچ‌وقت مرگ را ملاقات نمی‌کند، مسافر زمان شده و در طول تاریخ، ردپایی از خود در زندگی انسان‌های بسیاری به جا گذاشته است… در این پست به نقد و بررسی کتاب یهودی سرگردان می پردازیم.

نقد و بررسی کتاب صوتی یهودی سرگردان

اوژن سو (Eugene Sue) از مشاهیر ادبیات کلاسیک فرانسه است که بابت آثار داستانی‌اش، محبوبیت بسیاری در میان فرانسوی‌ها و دیگر مردمان جهان دارد. این نویسنده‌ی معروف که از خانواده‌ای اصیل و ثروتمند زاده شده، رمان‌های سریالی محبوبی دارد که از جمله‌ی آن‌ها «اسرار پاریس» و «یهودی سرگردان» (The Wandering Jew) است. در اینجا نسخه‌ی صوتی رمان دوم در دسترس شما قرار گرفته. اوژن سو تجربیات زیسته‌اش را منبع الهام خلق رمان‌هایش قرار داده. او که مدتی در نیروی دریایی ارتش فرانسه خدمت می‌کرده، سفرهای فراوانی به اکثر نقاط دنیا داشته و با دریا نیز آشنایی کامل دارد. هر دوی این تجارب، ردپایشان را در داستان‌های او به جا گذاشته‌اند و اشراف این نویسنده را به موضوع، به رخ مخاطب کشیده‌اند.

اوژن سو در کتاب صوتی یهودی سرگردان که اولین بار در پاورقی روزنامه‌ها چاپ شد و مورد استقبال مردم قرار گرفت داستانی تخیلی را روایت می‌کند که رگه‌هایی از وحشت، عشق و البته اتفاقات واقعی تاریخی را در خود دارد. هسته‌ی اصلی داستان این کتاب، مردی یهودی است که مسافر ویژه‌ی زمان است. او از آن جهت که مرگ را از دست داده، هیچ‌گاه نمی‌میرد و این موضوع به شخصیت اجازه می‌دهد که دائماً در جهان در حال سیر و سفر باشد. اینکه این ویژگی بیشتر حالتی شبیه به سرگردانی و دربه‌دری را برای او ایجاد کرده و یا موهبتی الهی بوده، رازی است که کشف آن به قضاوت مخاطب از داستان بستگی دارد. اوژن سو این شخصیت را به نوعی خلق کرده که در زندگی افراد زیادی نقش داشته باشد.

بیشتر بخوانید :  نقد و بررسی کتاب گلوله ای که خطا رفت | The Bullet That Missed

داستان کتاب صوتی یهودی سرگردان با ماجرای عجیب میان یک رام‌کننده‌ی حیوانات وحشی و مسافرینی آغاز می‌شود که راه زیادی را پیموده‌اند و راه بیشتری هم پیش رو دارند. موروک، رام‌کننده‌ی حیوانات درنده و وحشی که شخصیت عجیبی دارد، در انباری مهمان‌خانه‌ی شاهین سفید به انتظار نشسته و نقشه‌ی موذیانه‌اش را در سر مرور می‌کند. انباری این مهمان‌خانه بیشتر به یک اتاق شکنجه شباهت دارد؛ پوزه‌بندهای میخ‌دار، زره‌های آهنین، سرنیزه‌هایی که لکه‌های خون خشک‌شده روی آن‌ها خودنمایی می‌کند… البته که ماهیت این اتاق با صاحبش شباهت زیادی دارد؛ موروک با آن چشمان عجیب و نگاه نافذش که هر جانور درنده‌ای را مات می‌کند، در این اتاق نیمه‌تاریک نشسته و نامه‌های قدیمی و پنهان‌شده در صندوقش را مطالعه می‌کند. او منتظر مهمانان ویژه‌ای است که کارل، خدمتکارش، پیش از این خبر نزدیک شدنشان را به او داده است. صدای غرش‌های سه جانور درنده‌ای که درنقطه‌ای نامعلوم زندانی‌اند و دیر شدن غذایشان آن‌ها را به غرش و جوش و خروش انداخته، در پس‌زمینه‌ی این صحنه‌ی مخوف شنیده می‌شود.

از سوی دیگر، مهمانانی که موروک انتظارشان را می‌کشد در راهند و به آرامی جلو می‌روند. داگوبر، سرباز پیر و وفادار که هیکل تنومندش نشان از روزهای افتخارآمیزش در میادین جنگ می‌دهد، افسار اسب سفید بلندقامتی را در دست گرفته و پای پیاده به راهش ادامه می‌دهد. بر روی اسب دو دختر کم سن‌وسال با چشمان آبی، موهای طلایی و پوست مهتابی نشسته‌اند که شباهت عجیبی با یکدیگر دارند. این دو دختر که رز و بلانش نام دارند، دختران یتیمی هستند که مادرشان را نیز به تازگی از دست داده‌اند و با داگوبر که دوست خانوادگی قدیمی آن‌هاست، رهسپار پاریس هستند. راباژورا، سگ بزرگ‌جثه‌ای از نژاد سگ‌های سیبری هم در پشت سر، آن‌ها را همراهی می‌کند.

با رسیدن به درختی در نزدیکی مهان‌خانه، داگوبر اسب را نگه می‌دارد و شروع به گریه می‌کند. این اتفاق در نظر آن دو دختر که تابه‌حال هیچ رفتار احساسی از داگوبر ندیده‌اند، بسیار عجیب می‌نماید. در اینجاست که داگوبر شروع به صحبت از پدرشان می‌کند؛ ژنرال شجاع و قدرتمندی که پیش از تولد دخترها، از خاک روسیه تبعید شده و هیچ‌گاه موفق به دیدار آن‌ها نشده است. داگوبر تعریف می‌کند که چطور به همراه پدرشان که در جنگ زخمی شده بود، پای این درخت نشسته بودند و در همین هنگام بود که اسیر دست یک افسر فرانسوی خائن شدند. دو دختر با اینکه از شنیدن این اتفاق تلخ بسیار اندوهناک شده‌اند، از شنیدن خاطره‌ای از پدرشان استقبال می‌کنند و از داگوبر می‌خواهند که باز هم از خاطرات پدر برایشان بگوید.

بیشتر بخوانید :  نقد و بررسی کتاب زندگی در سایه

بعد از رسیدن به مهمان‌خانه و سکنی گزیدن در یک اتاق کوچک، داگوبر ادامه‌ی ماجرای پدرشان را شرح می‌دهد و به خاطره‌ای می‌رسد که هنوز بعد از گذشت شانزده سال، برایش عجیب و غیرقابل حل است. داگوبر به نقل از پدر دو دختر، خاطره‌ی روزی از جنگ واترلو را روایت می‌کند. به پدرشان که از بهترین ژنرال‌های جنگ بود مأموریت می‌دهند تا توپخانه‌ی دشمن را از کار بیندازد. او نیز در این کار موفق می‌شود، اما واقعه‌ای شوم، جانش را تهدید می‌کند. او که با خیال کشته شدن تمامی سربازهای دشمن، درست در مقابل گلوله‌ی توپ آن‌ها ایستاده، لحظه‌ای به خود می‌آید و می‌بیند که یکی از سربازان نیمه‌جان، آتشی را که در دست داشته به فتیله‌ی توپ رسانده و توپ تا لحظاتی دیگر شلیک می‌شود. این اتفاق با چنان سرعتی می‌افتد که پدرشان – که حالا مات و مبهوت ایستاده – توان تکان خوردن و واکنش نشان دادن ندارد. در این زمان شخصی او را به شدت کنار می‌زند و در آخرین لحظه‌ی پیش از شلیک، خود را در مقابل لوله‌ی توپ قرار می‌دهد. توپ با صدای بلندی شلیک می‌شود و پدرشان که وحشت‌زده انتظار دیدن بدن صدپاره‌شده‌ی ناجی ناشناسش را دارد، در میان دود و غوغایی که برخاسته قامت بلند مردی حدوداً سی‌ساله و با ابروهایی مشکی و پهن را می‌بیند که بر اثر شلیک گلوله‌ی توپ به سمت بدنش، حتی خراشی هم برنداشته و کاملاً زنده و سلامت است…

کتاب صوتی یهودی سرگردان توسط هادی عادل پور به فارسی ترجمه شده و انتشار آن نیز به عهده‌ی نشر صوتی موج کتاب و انتشارات سمیر بوده. گویندگی درخشان این کار را سبحان اکرامی انجام داده است.

بیشتر بخوانید :  نقد و بررسی کتاب به دنبال صدای شیشه ای

در نکوداشت کتاب یهودی سرگردان

  • یهودی سرگردان، همان‌طور که ساختارش می‌طلبد، همه چیز دارد: وارثی که به جنون متهم و در یک دیوانه‌خانه زندانی شده، خیاطی قوزدار و تهی‌دست با والاترین شخصیت اخلاقی که ناامیدانه عاشق یک آهنگر است، پلنگ‌های تشنه به خون، دوقلوهایی که با هم تله‌پاتی دارند، فسق، قتل، خودکشی، دوئل، اتفاقات ماوراء الطبیعی، احساسات شعله‌ور، اوباش وحشی، طاعون و وبا، و صحنه‌هایی در جاوه و قطب شمال. (Thomas M. Disch)
  • در بخشی از کتاب صوتی یهودی سرگردان می‌شنویم
  • دو دختر یتیم در یکی از ساختمان‌هایی که با مسافرخانه فاصله‌ی زیادی داشت، در یک اتاق کوچک نامناسب اقامت کرده بودند. این اتاق فقط یک پنجره داشت که به طرف دشت پشت مسافرخانه باز می‌شد. یک تخت‌خواب، یک میز، دو صندلی تماماً مبل اثاثیه‌ی این اتاق را که یک چراغ آن را روشن می‌کرد تشکیل می‌داد. کیفی که داگوبر هنگام راهپیمایی بر شانه می‌افکند، روی میز قرار داشت. راباژورا سگ قوی‌هیکل سیبری که در مقابل در ورودی اتاق خوابیده بود تاکنون دوبار سرش را به طرف پنجره کرده و با شدت هرچه‌تمام‌تر غریده بود. هربار، مدت چند لحظه غرش کرده سپس آرام شده بود. دختران در انتظار داگوبر به سر می‌بردند و با یکدیگر به گفتگو می‌پرداختند. در این موقع، یک بار دیگر سگ شروع به غرش کرد. رز در حالی‌که خود را هرچه بیشتر به بلانش می‌فشرد گفت: «خواهر، سگ دوباره شروع به غرش کرده، چه خبر است؟ برای چه راباژورا این‌طور می‌غرد؟»
5/5 - (1 امتیاز)
Shares:
دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *