کتاب The Beast یک داستان کوتاه از هنری جیمز به نام «جانور در جنگل» است که در سال ۱۹۰۳ منتشر شد. این کتاب توسط برخی از محققین به عنوان بیانی اتوبیوگرافیک از غم و اندوه برای یک زندگی بی فایده تلقی میشود، این کتاب به مورد جان مارکر میپردازد که به آشنای خود می بارترام اعتماد میکند. او در ترسی زندگی میکند که میتواند زندگی و زندگی او را خراب کند.
“یعنی احساس میکنی چگونه وسواس من – پیر بیچاره – ممکن است با برخی واقعیت های احتمالی مطابقت داشته باشد؟”
“به برخی از واقعیت های ممکن.”
“پس با من تماشا میکنی؟”
و همینطور ادامه مییابد. ترس مارچر به انفعالی تبدیل میشود که او را وادار میکند تا می را تا آخر عمر در کنار دست نگه دارد. در پایان داستان، او سوگوار عشقی است که هرگز به خود اجازه نداده است و میداند که فاجعه از ترس خودش بوده است.
در فیلم بونلو، ترس متعلق به گابریل مونیه (Lea Seydoux) پیانیست محبوب کنسرت پاریسی است که در حوالی سیل بزرگ سال 1910 در شهر نور فرانسه، این ترس را به لویی (جورج مک کی)، اعتراف میکند. او به زودی یک رابطه را آغاز میکند. اما مشکلی که آنها با آن روبرو میشوند ربطی به سکوت گابریل برای برقراری یک رابطه عاشقانه با لویی ندارد.
بونلو اینجا نیست تا به ما بگوید که تنها چیزی که باید از آن ترسید، خود ترس است. او اینجاست تا به ما بگوید بترسید – خیلی بترسید. چیزی که او ارائه میکند نه تنها یک فیلم هنری، بلکه قویترین تصویر ترسناک دهه تاکنون است. تصویری از سه (در واقع چهار) زمان کابوس، همه آنها در یک دنیای پر از درد.

فاجعه هایی که بر گابریل (با بازی فوق العاده و دلخراش لی سیدوکس) رخ میدهند – معنوی یا مفهومی نیستند (خب، البته در ابتدا شاید باشند)، آنها «واقعی» هستند. آنها مادی/فیزیکی یا شبیه سازی فیزیکی جسمانی هستند. اجتناب ناپذیرند. “پسر نمیتونی جلوی اتفاقات رو بگیری.” آن پنجره مرورگر را ببندید، آن ویدیو را به عقب برگردانید، دکمه خاموش کردن سیستم صوتی را فشار دهید، زنگ خانه را بازنشانی کنید، هیچ کدام به درد شما نمیخورد. حتی تغییر در ساختار واقعیت، وحشت را از بین نخواهد برد. هیولا در جنگل نیست، در خانه است، و در هواست که وقتی فیلم به سال 2044 میرسد به سختی میتوانیم نفس بکشیم. این ما هستیم!
شاد به نظر میرسد، درست است؟ رخب چی بگم بهت” بونلو راهی برای انتقال ما به دیدی تقویت شده از سر و صدای تحقیرآمیز زندگی معاصر دارد که به دلیل یکنواختی و عمدی بودن بسیار جذاب است. من به سه تایم لاین اشاره کردم که در واقع چهار هستند – فیلم به نوعی با یک جلسه در صفحه سبز است که در آن سیدوکس، نقش گابریل را بازی میکند. گویا خودش را بازی میکند، برای صحنه ای که در آن او در واقع «جانور» را دستگیر میکند. فریاد جانسوزی از خود بیرون میآورد. تصویر به یک نقاشی دیواری انتزاعی زیبا از پیکسل ها تبدیل میشود. دیجیتالی شدن در اینجا هم منبع مناظر و صداهای جذاب است و هم یک سردرد Excedrin ناشی از نقص شنیداری و بصری. سپس فیلم از سه دوره زمانی عبور می کند: 1910، 2044 – جایی که شخصیت گابریل به دنبال حذف عذاب تناسخ خود از طریق “پاکسازی DNA” است – و از همه وحشتناک تر، 2014، جایی که “گابی” در لس آنجلس نشسته است و در نسخه خشمگین هدف قرار میگیرد. لوئیس مک کی – لوئیس لوانسکی، که 30 ساله است و با وجود “جذبه” خود هرگز با زنی نبوده است، و اکنون آماده میشود تا از خود انتقام بگیرد.
عروسک ها در اینجا یک موتیف تکرارشونده هستند – عروسک های قدیمی برای طرفداران پیانیست گابی ساخته شدهاند. و کمک کننده هوش مصنوعی (با بازی Guslagie Malanda، در نقشی مشابه نقشش در فیلم “Saint Omer” در سال 2022 بود). یک آتش سوزی الکتریکی در سکانس سال 1910 رخ میدهد. حمله بدافزار به لپ تاپ یکی از انفجارهای دیوانه کننده در سناریوی 2014 است. قطعاتی در اینجا وجود دارند که احساس لینچی دارند، به خصوص در صحنه های لس آنجلس، که در طی آن گابریل مجذوب یک برنامه مسابقه خوانندگی تلویزیونی میشود . سپس این واقعیت برملا میشود که آهنگ عاشقانه ای که در سرتاسر تکرار میشود، در پایان ظاهر شده و در نسخه اصلی آن توسط روی اوربیسون خوانده شده است. اما بر خلاف لینچ، بونلو یک نکته کاملاً مبهم برای بیان دارد. عمدتاً در مورد اینکه چگونه پیگیری امر اصیل در زندگی همواره توسط موانع ساخته شده توسط بشریت خنثی میشود. (فرضی وجود دارد که قسمت هشتم فصل 2018 “Twin Peaks” به این موضوع به روشی نسبتاً بدون ابهام پرداخته است.)
گابریل سعی میکند در یک نقطه به ترسناک ترین نسخه فیلم از لوئیس اطمینان دهد: “باید چیزهای زیبایی در این هرج و مرج وجود داشته باشد.” بزرگترین ترس این فیلم این است که روزی نظمی وحشتناک پدیدار شود، نظمی که هر زیبایی باقی مانده را ناپدید کند.