فیلم نزدیک یا Close درباره دو پسر شهر کوچک بلژیکی که به اندازه برادران تنگ هستند، فیلمی ویرانگر است. اما به چه منظور؟
نمیتوانم منظورم را از این سؤال – نه در این مرحله – بگویم، زیرا «بستن» قابل نقد است، شاید بحثبرانگیز باشد، اگر خواننده یا شنونده قبلاً آن را ندیده باشد. توسعه اولیه طرح محوری، بحث طولانی یا با جزئیات را غیرممکن میکند، مبادا نویسنده به خاطر «اسپایلها» مورد سرزنش قرار گیرد. و با این حال، اجتناب از بحث در مورد بقیه فیلم، اجتناب از بحث در مورد فیلم است. بنابراین تنها چیزی که باقی میماند تقدیم به بازیگران است (بدون شک آنها فوقالعاده هستند – بهویژه ادن دامبرین و گوستاو د وائله در نقش دوستان جوان) و کارگردان و نویسنده فیلم لوکاس دونت، که داستان را با کیفیتی طبیعتگرای صیقلی آغشته میکند. ترنس مالیک را تداعی می کند («درخت زندگی» اغلب به ذهن می آید). بیایید در بالای این نقد بگوییم که، که صرفاً در سطح صنایع دستی ارزیابی میشود، «نزدیک» یک فیلم قابل توجه با اجراها و تصویرسازی عالی است، اما هر چه بیشتر از آن فاصله میگرفتم، بیشتر ناراحت میشدم که چقدر بیدقت از نظر احساسی رفتار میکند. مواد منفجره از نوعی که بسیاری از خانوادههای واقعی را تحت تأثیر قرار داده است، و هر چه سؤالهای بیشتری در مورد اینکه بیننده قرار است دقیقاً چه چیزی را از این تجربه حذف کند، بیشتر بود.
لئو (با بازی دامبرین) و رمی (با بازی وائله) هر دو در مزارع کوچکی بزرگ شدند که توسط خانوادههایشان کار میکردند. آنها هر روز با دوچرخه به مدرسه می روند و برمی گردند، و در پایان یک روز کاری، اغلب یکی برای شام و خوابیدن به خانه دیگری می رود.
فیلمنامه فیلم، توسط دونت و همکار همیشگیاش آنجلو تیجسنز، این رابطه را به گونهای توصیف میکند که به تماشاگران اجازه میدهد خوانشهای خود را روی هم بگذارند. برخی این را به عنوان یک رابطه عجیب و غریب می دانند (یک یا هر دو پسر همجنس گرا هستند اما شاید هنوز آگاهانه آن را درک نکرده باشند) در حالی که برای برخی دیگر، این موضوع در مورد چگونگی فیزیکی بی گناه و بی پیرایه پسران جوان است که می توانند بدون احساس خود در یک رختخواب سهیم شوند.
-هوشیار یا مضطرب است و می تواند در ملاء عام دست ها را در آغوش بگیرد، لمس کند، حتی دستان خود را بدون احساس نارضایتی به آنها نگاه کند، تمایل دارد وقتی بزرگتر می شوند، خود را به شکل کلیشه ای از مردانگی مستقیم “باحال” یا به ظاهر بی عاطفه و همکلاسی های همجنس گرا که به واسطه ارتجاع شرط می شوند، سفت کند و دوباره پیکربندی کند. والدین شروع به توصیف هرگونه نمایش رفتار قبلی به عنوان “دگرباش” و در نتیجه غیرقابل قبول می کنند.
اگر معلم مدرسه ای بخواهد مفهوم ناهمسانی را برای کودکان توضیح دهد (ایده ای که امروزه در اکثر مدارس دولتی ایالات متحده به لطف مداخلات سیاسی ارتجاعی در مناطق محلی مجاز نیست) می تواند “بستن” را نمایش دهد، زیرا فیلم همه چیز را بیان می کند. به وضوح به هر حال شخص آن را توصیف یا رمزگذاری می کند، هیچ ایرادی در رابطه با این پسرها و رابطه آنها وجود ندارد. در هر صورت، این به هیچ کس جز مال آنها (و والدینشان) نیست.
این فیلم محبت آنها را خالص و حتی قهرمانانه می داند، مانند چیزی از شعر قرن نوزدهمی در مورد عشقی که آنقدر واقعی است که از زمان، فرهنگ و حتی جسم فراتر می رود. لئو رمی را دوست دارد – می توانید آن را در نگاه او به رمی ببینید، زمانی که رمی در حال تمرین کلارینت یا تک نوازی در یک رسیتال مدرسه است – و همچنین دوست دارد که چگونه خانواده رمی او را به عنوان پسر پاداش پذیرفته اند. لئو به مادر رمی، سوفی (امیلی دکوئن) به همین شکل نگاه می کند و او را با نگاهش ایده آل می کند و عملاً او را پرستش می کند.
به نظر می رسد رمی همین احساس را نسبت به لئو و خانواده اش دارد. احتمالا انتخاب بازیگر تصادفی نیست که برادر بزرگ لئو، با موهای تیره و چشمانش، به نظر می رسد که می تواند عضوی از خانواده رمی باشد.
فیلمسازی دونت شباهتی را بین عشقی که لئو و رمی نسبت به یکدیگر احساس میکنند و ابراز میکنند و روشی که دو خانوادهشان از لحاظ جغرافیایی و عاطفی با هم ترکیب میشوند ترسیم میکند (دو خانه وجود دارد، اما گاهی به نظر میرسد که اوایل داستان در حال باز شدن است. در یک خانه بزرگ). این عشق به عنوان ریشه کن کردن مرزهای درک شده است.
[اسپویل از اینجا]
سپس آشغال های اجتماعی همجنسگرا هراسی معمولی وارد بازی می شود، با پسران و دختران مدرسه لئو و رمی که سؤالات گستاخانه و برجسته ای در مورد رابطه خود می پرسند، سپس به توهین و بدرفتاری افزایش می یابد.
هر دو پسر از این موضوع ناراحت هستند، اما در نتیجه فقط لئو شروع به تغییر رفتار خود می کند و با یک گروه همسالان جدید که خود را حول هاکی روی یخ سازماندهی کرده اند وارد می شود (رهبر آن جوک جوانی است که برخی از طعنه ها را آغاز کرده است) و منفعلانه رد می کند. بیان دوستی و صمیمیت رمی.
فیلم در این بخش از داستان در بهترین حالت خود قرار دارد. از طریق بازیهای بسیار شهودی و دقیق Dambrine و De Waele، به همان اندازه که از طریق فیلمنامه، به پویایی میپردازیم که در آن یک نفر کارهایی را انجام میدهد که به دلایل فشار اجتماعی برای کسی که دوستش دارد ویرانگر است و عمیقاً میداند که انجام دادن آن اشتباه است. آن را ادامه دهید، اما به هر حال این کار را ادامه دهید و از دادن توضیحات زمانی که طرف آسیب دیده درخواست می کند خودداری کنید زیرا توضیح نیاز به توجیه دارد. هیچ راهی برای توجیه این نوع پستی خودخواهانه وجود ندارد.


درد رمی از طرد شدن توسط لئو شدید است، به ویژه پس از شبی که لئو با خودآگاهی در یک تخت با او می خوابد و تشکی را به تنهایی روی زمین می گیرد. بیان عمومی صدمه رمی برای افراد خارجی مانند یک عاشق طرد شده به نظر می رسد و در سطحی عمیق ممکن است همین باشد. اما این پسرها هر دو به سختی جنسی هستند، و با چنین اصطلاحاتی آشنا نیستند، بنابراین تنها کاری که می توانند انجام دهند این است که احساس کنند.
و سپس، همانطور که احتمالا قبلاً از هشدارهای شوم اما مبهم در بالا و اخطار اسپویلر دو پاراگراف بالاتر از این پاراگراف جمع آوری کرده اید، رمی در حدود یک سوم مسیر داستان خود را می کشد. بقیه فیلم «کلوز» درباره واکنش دو خانواده و جامعه به این اتفاق هولناک است.
و اینجاست که فیلم شروع به از دست دادن من کرد، حتی در حالی که من به تحسین بازیها، کارگردانی و حس کلی هنرش ادامه دادم.
من فیلمهای زیادی در مورد غم و اندوه ندیدهام که این حس را بلافاصله پس از یک فقدان فاجعهبار که در آن نزدیکان متوفی در حال پرسه زدن به نظر میآیند بهنظر میآیند از یک ماشین خراب شده بیرون آمدهاند و صرف زمان زیادی برای نشستن و خیره شدن به هیچ چیز خاصی. صحنه های “زندگی به هر حال ادامه دارد” نیز قوی هستند، به خصوص صحنه های نزدیک شدن لئو به بازیکنان هاکی که با او دوست می شوند، حتی اگر ظلم آنها به جرقه این فاجعه کمک کند (متاسفانه این یک اتفاق ناسالم است که در زندگی اتفاق می افتد – گاهی اوقات. افرادی که در غم و اندوه شما کمک کردند، کسانی هستند که بعد از آن به شما آرامش می دهند).
حتی تاثیرگذارتر صحنه هایی از سوفی است که به نظر می رسد مادر رمی به سمت لئو کشیده شده است، و او پس از آن به سمت او کشیده شده است – در عواقب آن- گویی او متوجه می شود که او می تواند برای او پسر باشد، تسلی جزئی برای فقدانی غیرقابل جبران، و او برای او مادر باشد. وحشت و شوک پس از از دست دادن یک کودک چیزی نیست که هنر عامه جرأت کند آن را از نزدیک با هر نظمی بررسی کند. کودکان مرده بیشتر در زمان گذشته نامیده می شوند یا از آنها به عنوان ابزار طرح داستان استفاده می شود (چیزی که تا زمانی که شخصیت ها در نهایت در مورد آن صحبت کنند صحبت نمی شود). بنابراین، به نوعی تحسین برانگیز است که «نزدیک» تصمیم گرفت به جایی که می رفت برود.
اما پس از رفتن به آنجا چه چیزی را پیدا و نشان می دهد؟ این سوالی است که من پاسخ خوبی برای آن ندارم.
وقتی به آن می رسید، داستان یک اتفاق وحشتناک است که اتفاق افتاده است، که هیچ کس که واقعاً به آن کمک کرده است نمی تواند آن را بفهمد (یا نشانی از حتی تمایل به درک آن را نشان نمی دهد)، که هیچ کس در حلقه نزدیک پسر مرده آن را ندیده است.
آمدن یا می توانستند مانع شوند، و این درک دو خانواده از خودشان را به هم می ریزد. و این باعث میشود که لئو بیچاره باری غیرقابل تصور و (برای او) رازآلود را به دوش بکشد: او احساس میکند که این همه تقصیر اوست، هرچند که اینطور نیست. این فیلم با ایجاد تعلیق باعث می شود که ما متعجب شویم که بالاخره چه زمانی لئو قرار است به سوفی بگوید (در ذهنش) او باعث از دست دادن او شده است. در نهایت در ده دقیقه آخر داستان اتفاق می افتد و خانواده پسر مرده بلافاصله شهر را ترک می کنند و فیلم با نگاه کردن لئو فقیر به خانه خالی آنها به پایان می رسد.
در آن لحظه چه چیزی برای ما باقی میماند، جز اینکه بدانیم این پسر تا آخر عمر این احساس را خواهد داشت که گویی باعث خودکشی بهترین دوستش شده و خانوادهاش را متلاشی کرده است؟ آیا چیز دیگری فراتر از یک فرمول معمولی مانند “هموفوبیا بد است، این کار را نکنید” به این غذای آماده وجود دارد؟ کارگردان در مشت زدن به دل مخاطب عالی است، بله. اما باید چیزی بیشتر از مشت زدن، بازدم و درک این موضوع باشد که فرد تازه مشت شده است. و برای کمی دقت، آیا واقعا ممکن است که سوفی (و بقیه اعضای آن خانواده) دو و دو را کنار هم نگذارند و بفهمند که محتملترین محرک برای اقدام تکانشی رمی، طرد عمومی او توسط پسری است که او تحت درمان قرار داده است. به عنوان یک هم روحی؟
همانطور که هر صحنه در “نزدیک” متمرکز و کنترل شده است، به نوعی حساب شده و تقریبا بی رحمانه به نظر می رسد. این میتواند خاطرهای باشد که سالها پس از تراژدی توسط یکی از پسرانی ساخته شده است که رمی و لئو را عذاب میدادند – با این تفاوت که میتوان امیدوار بود که اگر یکی از آن بچهها بزرگ شود و فیلمی مانند این بسازد، آنقدرها هم بالینی نباشد.
در بررسی اتفاقات وحشتناکی که برای افرادی رخ می دهد که هیچ کاری برای سزاوار آن انجام نداده اند. و اینکه این موضوع عمیقتر به داستان لئو میرود و نشان میدهد که او چگونه متوجه شده است که چه اتفاقی افتاده است یا نه، نه اینکه ما را با شروع یک فیلم دیگر، فیلمی که ممکن است هرگز نتوانیم ببینیم، باقی بگذارد.