سریال رهایم کن بیش از آنکه جذابیتش را از چفتوبست درام قوی و پیرنگ درست داستانیاش بگیرد، به شخصیتهای گرم و زنده و خوشرنگ و لعابش متکی است. آن هم فقط شخصیتهای مرد، وگرنه به سیاق بیشتر سریالهای سالهای اخیر در بین زنهایش قدرت و کنشگری و قلاب درگیرکننده خاصی دیده نمیشود. نه «مارال» (هدی زینالعابدین)، نه «افسانه» (مونا احمدی) و نه حتی «نغمه» (آزاده صمدی)، زنهایی نیستند که بتوانند بار چندانی را در این قصه طولانی اما جمعوجور به دوش بکشند و با تردیدها و تصمیمها و رفتارهایشان ما را تحت تأثیر قرار دهند. در عوض اما در سوی مردان، لشکر پر و پیمانی از شخصیتهای جذاب دیده میشود. «هاتف» (هوتن شکیبا) با رذالتها و چشمسفیدیهایش، «بهرام» (مهدی حسینینیا) با خباثتها و دسیسههایش، و «ناصر» با درهمتنیده پاکباختگی و طنز و حکمت و لوطیگریاش، در احتمالاً بهترین بازی حسن معجونی جلوی دوربین؛ البته «نایب» (بابک کریمی) را باید از این فهرست مستنثی کرد، که برخلاف وزن و اهمیت ویژهاش در داستان، نه آنچنان که باید یکدست و همگن پرداخت شده، نه در حضورهای مهمش در بزنگاههای حساس سریال (به جز معدود صحنههایی مثل وقتی که با برخوردی قدرتمند و غیرمنتظره با کارگران معدن، باعث کشف راز معمای قتل عبدالله میشود) تحسین و توجه مهمی از بیننده را متوجه خود میکند. در این پست به نقد و بررسی قسمت آخر سریال رهایم کن می پردازیم.
نقد و بررسی قسمت آخر سریال رهایم کن
بین این شخصیتها اما قهرمان داستان رهایم کن حکایتی دیگر دارد: «حاتم نایبسرخی» که شکوه و جلال شخصیتش، هم از اسمش پیداست هم میشود آن را از قاب ثابت تیتراژ ابتدایی سریال فهمید: مرد رشید خسته یکهای که بر فراز پلههای اتاق کارش در معدن نشسته، و آرامآرام زیر قطرههای باران محو میشود. طراحی لباس و گریم حاتم -از سیهچردگی چهره و سیبیل روی صورت تا پوتینی که به پا و دستمالی که به گردن دارد- شخصیت «دانیل پِلِینویو» (دانیل دیلوئیس) در فیلم بزرگ «خون به پا خواهد شد» (پل توماس اندرسون) را تداعی میکند. شغلش هم بیشباهت به او نیست، فقط به جای سیاهی نفت در تاریکی دالانهای تاریک معدنش به دنبال طلا میگردد.
با این حال حاتم برخلاف پلینوی، هیچ ردی از خشونت و قساوت و حتی اقتدار و خودمحوری در شخصیتش ندارد. برعکس، پشت آن چهره باصلابت قلبی رئوف و شکننده پنهان کرده است. او بیش از هر چیز، بازآفرینی شمایل آشنای مرد قهرمان ایرانی (و حتی فرنگی) در آثار دهههای دور سینماست: مردی از جنس «داش آکل» یا «رضا موتوری»، کابویهای تنهای وسترنها یا حتی «ریک» (همفری بوگارت) در «کازابلانکا»؛ مردی شریف، محکم، ساکت و صبور، با قامتی رعنا و شانههایی استوار که جوری تربیت شده تا زیر فشار روزگار، خم به ابرو نیاورد، همه رنجها را در خود بریزد و سنگ زیرین آسیا باشد. و البته باز کموبیش شبیه همان مردها، گرهی بزرگ و حلنشدنی در مواجهه با زنهای زندگیاش دارد.
با این حال حاتم مرد پیچیدهای نیست، به هر دو معنا: هم به عنوان شخصیت داستانی، پیچیدگی و اوج فرود دراماتیک عجیبی ندارد (آنقدر که خیلی از واکنشهایش در موقعیتهای مختلف سریال، از قبل قابل پیشبینی است)، هم در مقام یک انسان، آدمی ساده و بیشیله پیله به حساب میآید. مردی که از کودکی پدرش هر بار دیگری خطا رفته، دست او را داغ کرده است. البته از همان اولین سکانسهای حضورش، وقتی با قدرت به بازرس معدن میگوید: «سیبیلی را که نتواند چرب کند میتراشد» یا جلوتر، وقتی تر و خشک کارگران معدنش را به دلیل کتمان راز گم شدن همکارشان تهدید به اخراج میکند، میفهمیم با آدم بیدست و پا یا باجبدهی طرف نیستیم. قیصروار، با انتقامی جسورانه و التیامبخش، از هتک حرمت خواهرش نمیگذرد یا با وجود کوتاه آمدن جلوی بهرام اجازه نمیدهد لحظهای جبروتش جلوی او بشکند. اما آن سادگی و معصومیت کودکانه -چیزی حتی شبیه پسرش «راما» (محمدصادق میرمحمدی)- در نشناختن «کاکا رستم» زندگیاش و اصرار بر بازگرداندنش به خانه و مدارای همهجانبه با او، نمود مییابد. چپ و راست از هاتف خنجر میخورد و باز دم برنمیآورد. یا آنجا که با وجود دل باختن به مارال، هنوز جرأت نکرده انگشتر یادگاری مادر را به نشانه عشق، پیشکش مشعوق کند.


آیا ساختن شخصیتی ساده چون او، کار مهمی محسوب میشود؟ راستش در این روزگار، بله. در این سیطره ضدقهرمانهای پرشر و شور، یا آدمهای خاکستری، یا زنان و مردانی پر از ترس و تردید و تذبذب و خودخواهی در آثار نمایشی ما، ایجاد باورپذیری و همدلی با انسانی مثل حاتم، که از همان اول ماجرا قرار بوده «آدم خوبه» داستان باشد، کار راحتی نیست. به یاد بیاورید لحظهای را که در عروسی خواهرش، درهمشکسته و بغضآلود مهمانی را رها میکند و دم در عمارت به انتظار سیگار میکشد تا هرچه زودتر این مجلس رسوایی به پایان برسد. وقتی ما بهعنوان تماشاگران این مضحکه شرم، همراه تنهایی و اندوه او عذاب میکشیم و آزار میبینیم، یعنی سریال از پس درآوردن چنان موقعیت و چنین شخصیتی برآمده.
آدمی مزین به انواع خصائل نیکو که با وجودی که شجاعانه و صادقانه، از زیر بار مسئولیت سنگین قتلی که ناخواسته مرتکب شده، شانه خالی نمیکند، باز هم قهرمانی مصنوعی و آبکی و پوشالی به نظر نمیرسد. در این میان نباید از نقش تَرَکهایی که فیلمنامه بر شخصیت حاتم انداخته و یکی دو تفاوتی که با شمایل آشنای قدیمیاش ایجاد کرده غافل شد. اینکه صاف و پوستکنده به برادرش میگوید حاضر نیست دست از مارال -نخی که او را به دنیا بسته- بکشد، یا سر میز شام خانوادگی نه با تهدید اما با قاطعیت رو به پدر اعلام میکند که میخواهد «کلْفَت حصارکی» را بگیرد، رفتارهایی است در تضاد با آن شمایل داش آکلوار، که باید تا آخر همه چیز را تک و تنها تاب میآورد و لب از لب باز نمیکرد. نقطه ضعف و پاشنه آشیل شخصیت حاتم هم پسر خردسال مبتلا به سندروم داونش است، که باعث میشود هم زن اول زندگیاش نغمه را بیتعلل و تردید و اغماض پس بزند، هم زیر گوش عشق زندگیاش مارال بخواباند.


و طبیعتاً وقتی از شخصیتی گیرا و به یادماندنی در یک اثر نمایشی سخن میگوییم، نمیتوانیم بازی بازیگرش را از قلم بیندازیم. محسن تنابنده در یکی دیگر از نقشهای کمحرفش در سالهای اخیر، در کنتراستی آشکار با «نقی معمولی» که چانههایش لحظهای از تکان باز نمیایستاد، یک بار دیگر بازی ماندگاری از خود به جا گذاشته است. او با خنده چشمهایش در اولین شب شادخواری با هاتف، سکوتِ آمیخته با استیصالِ تهنشین شده در نگاهش وقتی نغمه بعد از تهدید در اسطبل، تنهایش میگذارد، فوران بهت از چهرهاش وقتی هاتف را در آغوش گرفته و نمیداند با عشق برادر به مارال چه باید کرد، آنجایی که خرد و شکسته، اجازه میدهد سیلیهای نرم و غمبار ناصر روی صورتش جا خوش کند، با دودو زدن نگاهش پی مارال در عروسی افسانه و نگرانیاش از واکنش او به دلبریهای آزارنده هاتف، و البته با عاشقانههای نمناک و بغضآلود پدرانهاش با راما، با هر کدام این لحظه تیشهای ظریف برای پرداخت دقیق این مجسمه آشنای قدرت و شرافت و سکوت و صبوری و مظلومیت زده است.
حاتم به اندازه هاتف، افسانه یا نایب خان حرف نمیزند اما در کنار بهرام و ناصر، تبدیل به عنصری شده که هر گاه جلوی دوربین حاضر نیست، رهایم کن هم از نفس میافتد. هنوز نمیدانیم عاقبت او در پایان سریال چه خواهد شد، اما همینقدر که همه میخواهیم دستآخر از این کویر وحشت به سلامت بگذرد، یعنی کاری را که باید، با دل و ذهن ما کرده است.